سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

فرشته ناز من

امروز 1390/03/25 با دکترت که صحبت کردیم گفت باید دوره درمانت کامل بشه چون آنتیبیوتیک میگرفتی باید دوزش کامل بشه وبهمون گفت باید تا 9 تیر بستری باشی وای خدای من وحشتناکه برای من ساعت ساعتش مثل مرگ میمونه امروز1390/03/26 امروز تولد حضرت علی همیشه تو این روز خانه بغلی ما به مناسبت تولد حضرت علی جشن بزرگی میگیرن مامانی ازشون خواست تو این جشن از همه بخوان برای سلامتی و شفای تو دعا کنند.حتی همسایه ها نگران گل پسر من هستن وحالتو میپذسن اون شب همه برات دعا کردن و من فقط اونشب گریه میکردم البته من از بابای خجالت میکشم و باید یواشکی گریه کنم. امشب برات خیلی دعا کردم .بمیرم برات هر روز جای سرمتو عوض میکنن امروز1390/03/27وقتی آمدیم پیشت و بابایی آمد...
28 بهمن 1391

خدایا صدات میکنم

امروز 1390/03/20 چه روزهای بدی چقدر دلگیرم امروزم جمعه است. امروز برات مشاوره فوق عفونی گذاشته بودن. دکتر آمد و بعد از معاینه و بررسی پروندت احتماله مننژیت داد. مردمنفسم بالا نمیامد دنیا رو سرم خراب شد. دیگه باید خون گریه کنم خدایا من تحمل این همه دردو ندارم کاش منو بکشی این روزها رو نبینم آخه پسرم برای این دردها خیلی کوچولوی تازه فردا میشه 35هفتش. هر روز دارن جای سرمتو عوض میکنن بمیرم برات چقدر داری دردمیکشی.آخه چرااااااااااااااااا امروز 1390/03/21 فقط اینو میتونم بگم زندگی منو بابای داره توی راهروهای بیمارستان پارسیان میگذره از روز به دنیا امدنت تا امروز من شبیه مامانهای دیگه نبودم فقط غصه خوردم فقط اشک ریختم و فقط سوختم. همش کلافه ایم و...
28 بهمن 1391

تولد تولد تولدت مبارک

ساعت 10/55 دقیقه صبح روز یکشنبه 8 خرداد 90 چشم به دنیا گشودی.وزن موقع تولدت2350 و قدت 43 سانتیمتر بود خیلی کوچولو بودی عشقم. من تا ساعت 12/5 تو ریکاوری بودم بعد به بخش منتقل شدم وقتی چشمهامو باز کردم خیلی درد داشتم مامانی بابابی خاله آزاده رادین کوچولو که اینجا 1 ماه و20 روزش بود آمده بودن و خاله انا با اقا فرشاد یک کیک خریده بودن تا به دنیا امدنتو جشن بگیریم. دای رضا و زن دای همه بودن.ولی تو رو نمیدیدم از پرستاری بابا رو پیج کردن و بهش گفته بودن که کوچولو تون راحت نمیتونه نفس بکشه و باید بره زیر اکسیژن و از بابا اجازه گرفتن و این شد که تو نمیتونستی بیای پیش مامانی و باز توی دلم پر از غصه شد که نتونستم تا شب روی ماه تو ببینم ساعت 10/5 شب آ...
28 بهمن 1391

خدا سورنا رو دوباره بهم داد

امروز1390/04/01 وای خدای من عشق من امروز از بیمارستان مرخص شد. خدایا میلیونها بار مرسی وای خدای من باورم نمیشه کوچولومو حاضر کردن و دادن بغلم وای باور نکردنی وای الهی قربونت برم چقدر کوچولو و لاغر شدی امروز که مرخص شدی29 روزته و خیلی لاغر شدی وزنت شده 2400 گرم الهی دورت بگردم عاشقتم. بابا برات یک کیک تولد خرید و برات تولد دوباره گرفتیم. خاله آزاده و مامان نرگس ،خاله آنا ،عمه وحیده ،عمو بهنام آمده بودن اینجا منم فقط چسبیدم به تو فقط میزارمت جلوم و نگاهت میکنم قربونت بشم. دیگه نمیخواهم حتی لحظه ای ازت دور بشم ...
28 بهمن 1391

اولین واکسن

امروز 1390/05/08 ناز پسرم امروز2ماهت شده وباید بریم واکسنهاتو بزنیم من و بابا مجید و جوجه گوچولومون رفتیم واکسن بزنیم.خانم دکتر که اولین واکسن و بهت زد با جیغ بلند شروع به گریه کردی وبابا بلندت کرد و ساکت شدی بعد دومی را که بهت زد جیغ کشیدی نفست رفت و سیاه شدی بابا بغلت کرد وزد پشتت و شروع به گریه کردی واقعا دلم برات غش کرد تا چند دقیقه گریه کردی و فکت میلرزید بمیرم برات رفتیم خانه صورت شروع به بیرون ریختن کرد.
28 بهمن 1391

پیکنیک اول

امروز 1390/04/24 همه با هم جمع شدیم و رفتیم پیک نیک هوای خیلی خوبیه رفتیم برغان وای خیلی بهمون خوش گذشت این اولین پیک نیک ما در کنار گل پسرمون بود عالی بود با تو همه جا برای من بهترین جا میشه عمرم میپرستمت کوچولوم
28 بهمن 1391

فرشته کوچولوی من به دنیا خوش آمدی

امروز تاریخ 1390/03/08 بعد از کلی درد کشیدن ساعت 10/30 به اطاق عمل فرستاده شدم کاملا گیج بودم احساس میکردم تو این دنیا نیستم خیلی درد کشیده بودم گیج و مات و مبهوت و نگران رفتم به اطاق عمل چقدر ترسناک بود وایییییی. من روی تخت قرار گرفتم و پزشکم بهم امیدواری داد و متخصص بیهوشی بالای سرم باهام صحبت میکرد و منم کاملا ترسیده بودم و میلرزیدم که دیگه متوجه چیزی نشدم و فرشته کوچولوی من به دنیا آمد البته ار اون لحظه ها هم با اینکه بیهوش بودم دور نیستم چون لحظه به دنیا امدنتو فیلمشو دارم و دیدم وای قربون اون گریه هات برم وای وای چقدر نازی ولی برای اینکه بدون مامانت تنها موندی بمیرم واقعا خاطرات اون دوره ازارم میده وقتی یاد اون روزها میفتم بی اختی...
21 بهمن 1391

خرید سیسمونی

سلام گل پسرم میخوام از اتفاقاتی بگم که تو تو دل مامانی بودی افتاد از گذشته از گذشته ای که هر بار به یادش میفتم دلم خون میشه و اشکم سرازیر. امرود یعنی تاریخ1390/2/12 من و بابا خیلی خوشحال و ذوق زده تصمیم گرفتیم تا با مامانی بریم خرید سیسمونی گل پسرم اینجا 29 هفته و 2روزت شده . روز قبل برای چکاب ماهانه رفته بودم پیش دکتر و اون یک سونو برای سلامت جنین برام نوشته بود با خاله انا بلند شدیم و رفتیم سونوگرافی که یک کوچه پایینتر از خونه مامانی بود. دکتر سونوت کرد و گفت سر نی نی رو به پایینه باید برید پیش دکترتون من منتظر شدم تا بابای از مدرسه آمد قرار شد یک سر بریم پیش دکتر و از اون طرف بریم برای عشق مامان وسایل بخریم. وقتی رفتم دکتر و سونومو دی...
21 بهمن 1391

غول واکسن18 ماهگی

سلام عزیزم خیلی وقت پیش بایید این واکسن را میزدی ولی مریض شدی و نتونستی سر وقتش واکسن بزنی دنیای من تو اینقدر ستودنی هستی که مامان میمیره برات. بعد از خوب شدنت این واکسن برای مامانی شده یک غول بزرگ خیلی وحشت دارم ببرمت واکسن بزنی میترسم ولی اینقدر بهم گفتن خطر داره که دیگه مجبور شدم بردمت ولی واقعا از ترس داشتم میمردم به هر حال امروز من و بابای بردیمت واکسن 18 ماهگیتو بزنی . بابا بقلت کرد و تا دکتر رو دیدی شروع به بای بای کردی یعنی از اینجا بریم . بابا نشت روی تخت و اقای دکتر 1امپول به بازوی راست و یک امپول به پای چپت و یک قطره هم داد تا بخوری گل مامان خیلی ترسیده بودی و گریه میکردی.شب تب کردی و بهت ایبوپروفن دادم تا 2روز همش تب داشتی .بمی...
17 بهمن 1391

پارک

سلام ناز پسرم میخوام برات تعریف کنم که جمعه مامان و گل پسرش 2تای رفته بودیم پارک چیتگر سوار تاب کردمت و شروع به بازی کردیم پارکم خیلی شلوغ بود هر چقدر باهات بازی کردم اخمات تو هم بود و اصلا نمیخندیدی. بعد بردمت و سوار سرسره کردمت وقتی سر خوردی تا پایین خیلی سر ذوق آمدی و خوشت امد چند بار تکرار کردم و سر میخوردی تا پایین بعد دیگه تا میزاشتم بالا صبر نمیکردی من برم جلوی سرسره خودت فوری هل میدادی میامدی پایین و صدای خندت همه پارک و پر کرده بود بعد از چند بار خودت بلند شدی و سعی کردی برعکس از سرسره بری بالا و تا وسطهای راه هم رفتی ولی دیگه نتونستی.و بعد سرحال شده بودی و به بازی بچه ها نگاه میکردی و ذوق میکردی. خیلی نازی عشقم من که از کنا...
17 بهمن 1391